۱۴۰۴ تیر ۲۱, شنبه

صدای گریه می آید

 چشم راستم فدایش

صبحی آرام است با نسیمی خنک و دلپذیر. بساط صبحانه را به تراس می برم و منتظر هاله می مانم تا با نان تازه و گرم بیاید و صبحانه را شروع کنیم. چه خوب که در این دوران پیری، این پیرزن خوش سخن و همدم دیرینه ام را دارم. می آید و با هم شروع می کنیم. مثل قدیمها، مثل خانۀ پربرکت پدری، هوس چای شیرین و پنیر کرده ایم. فقط جای خالی سماور نفتی مادر کنار سفره، د لتنگمان می کند. یادش به خیر اوّل قند یا شکر را داخل استکان می ریخت، سپس چای و آب داغ. 
*
ادامه مطلب در اینجا 

هیچ نظری موجود نیست: